صفحه نخست دفتر دوازدهم از روزنوشتهای مرحوم یحییزاده
شنبه 6 خرداد 85
باسمه تعالی
شروعها
دوازدهمین دفتر در حالی آغاز میگردد که آخرین جلسه علنی نیمه اول در روز چهارشنبه برگزار گردیده است و با برگزاری 223 جلسه علنی، یازده دفتر قبلی نیز پایان یافته است. حالا وارد نیمه دوم دوره هفتم شدهایم؛ پس شروع سال سوم مجلس هفتم، شروع نیمه دوم مجلس هفتم، شروع قرن دوم قانونگذاری در ایران و احتمالاً شروع کار هیأت رئیسه جدید (با 2-3 تغییر)؛ به هر حال دفتر شروعها است!
با همه اینها نمیدانم چرا امروز دلتنگترین روزهای مجلس را سپری میکنم؛ به شدّت دلتنگ هستم! از خودم بیزارم! از نمایندگی مجلس ناراحت و نگرانم! آن هم نگرانتر از همیشه!
راه به نیمه رسیده است، میفهمم که خیلی از دوستان به بیراهه میروند؛ شاید هم خودم در بیراهه قرار گرفتهام! به هر حال هر یک از این دو باشد، چندان تفاوتی ندارد! خسارت است و خسارت!
به خدا حس میکنم تعبیر خسارت برای این موضوع، کم و ناچیز است! تازه هنوز نصفی از راه طی شده است و یک نیمه دیگر باقی است!
خدایا اگر عمرم مرتع شیطان شده است مرا بخوان[1] و بیش از این مرا روسیاه مکن!
البتّه نمیدانم چرا و نمیدانم از کجا، از قبل از شروع کار نمایندگی، نسبت به سال سوم، انتظاراتی داشتهام! شاید خیالاتی شدهام! همواره منتظر این سال بودهام! خیلی تصوّرات در مورد این سال داشتهام! خدا را چه دیدی شاید فرجی حاصل گشت![2]
از یک نکته دیگر نیز نباید گذشت که خرداد، ماه شروعها، ماه شروع نهضت امام خمینی (ره) در سال 42 نیز هست! و البتّه ماه شروع یتیمی امّت وفادار خمینی هم هست که این جراحت بزرگ با شروع زعامت خلف صالح و شایستهاش خامنهای، مقداری التیام یافت.
خدای بزرگ! سال 85 سال پیامبر اعظم نامگذاری شده است، او رحمةً للعالمین بود؛ آیا نمیشود کمی از سایه رحمتش بر ما بتابانی؟! ای خدایی که “سبقت رحمته غضبه” رحم کن که ما مستحق ترحّمیم.
جمعه 12 خرداد 85
فرار از مرگ
… سوار [هواپیمای تهران – یزد] شدم. خیلی خسته و بیتاب بودم… در همان لحظات اولیه خوابم برد.
مقداری بیدار و هوشیار شدم؛ احساس کردم یک خبرهایی شده. من که در ردیف اول نشسته بودم و در کنارم یکی از مسؤولان پرواز بود، شنیدم که میگفت: عجب مسألهای شد! … متوجّه شدم هواپیما در حال برگشت به فرودگاه مهرآباد است! دیگر همه یک چیزهایی احساس کرده بودند. خلبان اعلام کرد به علت نقص فنّی مجبور شدیم به فرودگاه مهرآباد برگردیم که انشاء الله بعد از نشستن توضیح خواهم داد…
حال ساختمانهای تهران کاملاً پیدا است. نگاه میکنم، زیر پایم میدان توحید و ساختمانهای نیروی هوایی آنجا است. به فکر سقوط C-130 در چند ماه قبل در همین محل افتادم که هواپیما دقیقاً در همین جا مثل آنکه به یک چاه دریایی بیفتد، افت و سقوط محسوسی داشت. دیگر خطر را کاملاً حس میکردم!
من که دیگر کاملاً همه چیز را حس کرده بودم، خیلی استرسی پیدا نکردم، روحیهام خوب بود. به خودم امیدوار شدم؛ احساس کردم برای چنین لحظاتی آمادگی دارم؛ الحمدلله و المنّه.
هر طور بود، هواپیما نشست؛ آمبولانس برای حمل چند بیماری که ابتدا هم با آمبولانس و بالابر سوار شده بودند، رسید. ماشین سپاه آمد: حاجی آقا برویم پاویون! … قبول نکردم. یکی دیگر از پاسداران آمد سر در گوشم گذاشت: این هواپیما دیگر قادر به پرواز نیست و باید هواپیما پیدا کنیم و طول میکشد. بفرمایید برویم پاویون. من گفتم: من مثل همه با اتوبوس به سالن عمومی میروم. در این گیر و دار، هم این پاسداران و هم بعضی از مسؤولین پرواز به من میگفتند با مرگ چند ثانیه فاصله داشتیم و گفتند باید سقوط میکردیم و زیرکی خلبان و هوشیاری او موجب شده کار به آنجا نکشد…
پنجشنبه 18 خرداد 85
دو روی سکّه
… جوانی میآید با تندی و عصبانیّت به علّت کیفیّت بد آب آشامیدنی …، هر چه از دهانش درمیآید نثار همه مسؤولان و البته ما میکند! رگهای متورّم گردنش که نگاه میکنم، امیدی نمیبینم تا پاسخی دهم! بعد دیگری به کمکش میآید و میگوید کوچههای … آسفالت ندارد ولی بروید ببینید در میبد کوچهای هست که آسفالت نشده باشد! این که میگوید، میگویم: اگر آمادهای الآن برویم کوچه خودم را نشان دهم تا ببینی ده سال است که آسفالت ندیده است و البته از این کوچهها در میبد فراوان است!
صحبت در مورد آب بالا میگیرد: آب را از فلکه اردکان با ظرف برمیداریم؛ چرا؟! و البته هیچ کس از خود نمیپرسد این که اردکان آب به اندازه کافی دارد ولی میبد ندارد، از کجا آب میخورد!
دیروز هم وقتی وارد روستای … میبد شدیم، یکی از اعضای شورا تا از ماشین پیاده شدم، گفت: همهاش میآیید و میروید و هیچ کاری برای ما نمیکنید! (البته با تندی و عصبانیت!). من به آرامی گفتم: اگر ناراحتی، همین جا سوار میشویم و برمیگردیم؛ خودمان که راحتتریم، شما هم حتماً راحتتر هستید! و بعد نگاه به فرماندار کردم و گفتم: ظاهراً فرمانداران و نمایندگانی که سال به سال به اینجاها نمیآمدند، هم خودشان راحتتر بودند، هم مردم!
البتّه بعداً کسب به جهت این برخورد عضو شورا، از ما عذرخواهی کرد و حتّی پیام آوردند که آن آقا، خیلی خجالتزده و ناراحت هست!
خوب، این یک طرف سکّه بود؛ سکّه ما طرف دیگری هم دارد، توجّه کنید:
امروز امام جمعه …[3] در افتتاح دهیاری … در جمع مردم گفت: تا به حال برای تفت، نمایندههای مختلفی داشتیم … ولی هیچکدام به دلسوزی، مهربانی، پیگیری، پرتلاشی، محبوبیّت حاج آقا یحیی زاده نبودهاند.
بخشدار بخش مرکزی تفت هم در افتتاح دهیاری دیگری گفت: خدا میداند چاپلوس نیستم ولی هرگز نمایندهای به خوبی … ندیدم! پیگیریها، نتایج پیگیریها که بسیار ارزنده بوده است، حضور مداوم، خستگیناپذیری و …! البته این بخشدار عزیز، نه منصوب من است، نه از خطّ من؛ درست مثل امام جمعه …؛ ولی به هر حال جلوی مردم این طور تعریفم کردند!
ولی احمق و بیدین کسی است که از ناسزاهای گروه اول از کوره در رود یا به خاطر تعارفات و تعریفات گروه دوم، کار کند! واقعاً خسر الدنیا و الآخره هست!
جدّاً بدبخت کسی است که بَهبَه آنها او را تشویق و ترغیب کند یا اَه اَه دسته دیگر او را از پای درآورد!
به هر حال این دو روی سکّه است که نباید چندان به آن توجّه داشت! و العاقبة للمتّقین!
… ساعت 23:30 به خانه برگشتم؛ نافله خواندم؛ از خدا مدد خواستم در این مسیر سخت و بسیار صعب، مرا کمک کند.
مردم حق دارند؛ مردم راست میگویند؛ مردم دستشان به دیگران نمیرسد، گوش ما را میگیرند! خدایا به ما صبر و استقامت بده؛ قدرت خدمت بیمنّت عطا کن؛ ظرفیّت و حوصله و سعه صدر و تواضع عنایت کن.
خدایا بگذار در اینجا سیلی بخوریم که در قیامت از سیلیهای تو آزاد باشیم. یا ربّ ارحم ضعف بدنی و رقّة جلدی.
[1] [برگفته از فرازی از دعای مکارم الاخلاق در صحیفه سجادیه: وَ عَمِّرْنِي مَا كَانَ عُمُرِي بِذْلَةً فِي طَاعَتِكَ، فَإِذَا كَانَ عُمُرِي مَرْتَعا لِلشَّيْطَانِ فَاقْبِضْنِي إِلَيْكَ قَبْلَ أَنْ يَسْبِقَ مَقْتُكَ إِلَيَّ، أَوْ يَسْتَحْكِمَ غَضَبُكَ عَلَيّ]
[2] [فرج مورد انتظار آن مرحوم، نه در سال سوم نمایندگی بلکه در دوره سوم نمایندگی حاصل شد]
[3] از توابع تفت
باز نشر محتوا با ذکر منبع " تارنمای فرهنگی مرحوم یحیی زاده" مجاز می باشد.