29 بهمن سالروز شهادت شهید سید رضا یحیی زاده می باشد که در این مختصر لازم دانستیم این شهید عزیز را معرفی کنیم
سید رضا یحیی زاده
پدر رونقی در کار ندارد و در یک خانه ی استیجاری ایام را می گذراند و شب را با شرمندگی نداری ها پیش روی عیال و فرزندان صبورش به صبح می رساند. سید محمود از سادات بنی فاطمه است و بسیاری از خصایص را از اجداد طاهرینش به ارث برده است نورانیت از سر و رویش می بارد و دین داری جزء آرمان های زندگی اوست.
سید محمود به زیور فرزندانی آراسته است که هر یک در جای خود شمعی در محفل سلام روشن کرده اند و برای دین جدشان روشنی گردیدهاند
سیدی از فصل آفتاب
سید رضا که پای در خانه ی سید محمود می گذارد آفتاب سعادت نیز با او پای در این خانه می گذارد. او مادری زهرایی دارد و پدری که بوی جدش از او به مشام جان می رسد. هر دو پاکیزه دل و پاک اندیش و بزرگوارند.
سید رضا از همان کودکی نشان می دهد که جلوه ی خاص خود را دارد و رنگ الهی را از همه ی رنگ ها بیشتر دوست می دارد. هر چه بیشتر قد می کشد این شاخصه در او جلوه ی بیشتری می کند.
سید از همان کودکی با مسجد و قران انس می گیرد و این راه تا آخر می پیماید.
کودکی که در مدرسه بازیگوش است
سید رضا به موقع به مدرسه می رود. ولی هرگز به درس و مدرسه دل نمی دهد. با این که از استعداد سرشاری برخوردار است تا آخر هم ابتدایی را تمام نمی کند. بالاخره تصمیم می گیرد در کنار پدر به زیلو بافی مشغول شود و از این راه از مرارت و رنج پدر بکاهد. پدر دوست می دارد که این فرزند نیز با درس و بحث خود را به کمال برساند.
ولی گویی او راه میان بری را برگزیده که زودتر به مقصد برسد.
این سید بزرگوار به حقیقت نمونه ی اخلاق است. در همه ی زمینه ها برجستگی دارد و سر آمد است. همه او را دوست می دارند و بالبخند هایش جان می گیرند و با لطیفه هایش به لطف می رسند. حضورش در جمع دلپذیر است.
پر رنگ و باطراوت، مثل درخت انقلاب
روزهای انقلاب که فرا می رسد دیگر قرار از دل سید رضا فراری می شود و او را در مسیری قرار می دهد که دیگر هرگز نمی آرامد. او مدام در کار نهضت جان می گذارد و خستگی را بی معنی می پندارد. اندیشه او رسیدن به نگاه امام است. خوب می داند که چراغ « حسین(ع)» در کجا روشن شده است و باید بر پای کدام بیرق بر سر و سینه زد.
شب ها دیوارهای شهر با نوازش دست های او آشنایی می گیرند. چه بسا دیوارها ک با نصب اعلامیه های امام با دست او زیبایی می یابند و رنگ و حال انقلاب را حس می کنند. سید همه ی توانش را برای انقلاب به کار می گیرد و به لطف یاری به آرزویش می رسد.
روزی به رنگ کار و همیشه به رنگ ایثار
دوباره سید رضا به سر کار و زندگی بر می گردد؛ اما به صورت نیم بند. او نگاهش را از ارکان نظام بر نمی دارد و می داند که باید بیدار بماند و به حراست از این درخت نوپا بپردازد. کم کم روزهای سرد و یخی 1359 فرا می رسدو روزهای جنگ؛ روزهایی که اگر نگه خورشیدی امام نبود، این ملت، برای همیشه در قطب یخ و افسردگی ستم و اسارت گرفتار می ماند و خانه اش کنام پلنگان تیره روز می شد.
سید رضا از همان روزهای آغازین جنگ تن را به لباس سربازی می آراید و خود را از همه ی زرق و برق های دنیا می پیراید. او در پادگان آموزشی اصفهان دوره ی آموزشی را به پایان می برد و داوطلب می شود تا در خدمت جنگ قرار بگیرد. روی همین خواسته به کردستان اعزام می شود و در اختیار فرماندهان لایق قرار می گیرد
سید رضا آیینه ی سنگر های جبهه
سید رضا هرگز تن را بر جان مقدم نمی دارد. مدام در سنگر های خط مقدم پیش چشم دشمن برای دوستان آیینه می شود و این تن خاکی را سپر تیرها و ترکش ها می نماید. نه چشم را گرامی می دارد و نه دست و سر را می نوازد. او همه را به خدا پیشکش می کند تا با پسند خود آن ها را به کار بگیرد. سید یک بار فقط با همه ی دل به جده بزرگوارش توسل می جوید و با دعایش چشم نابینایش را پس می گیرد. جای جای بدن این بزرگ کشتگاه تیرها و ترکش های ستم است.
هنوز زخم ها به التیام نرسیده اند که دوباره این رادمرد به جبهه پر می گشاید و با هم در خط قرار می گیرد؛ گویی با آتش دوستی دارد و با آن عقد اخوت بسته است. آتش دشمن را برای خود« برداً و سلاماً» می پندارد. گاهی در سردشت، گاهی در بانه، گاهی نودشه، مریوان، شمشی و نوسود.
عجب این که منطقه ها به نگاه گرمش و به گام های استوارش عادت کرده اند و مدام انتظارش را می کشند.
روزهای بی قراری سید
بالاخره روزهای سربازی سید هم تمام می شود. او بازهم نمی تواند دل از جبهه بر دارد سعی می کند برای مدتی بازسازی را هم تجربه می کند این بار درد زخم ترکش ها به سراغش می آیند و دیگر توانی برای او نمی گذارند و او را به خانه می فرستند.
سید دو سال با زخم ها دست و پنجه نرم می کند. دلش می خواهد که همه را ندیده بگیرد. برای همین به زندگی با سید ه ای که فخر سادات است و بزرگوار، دل می دهد و آن جمیله ی عفیفه را در کنار خود می گیرد تا کمی بر زخم های دلش مرهم می گذارد. بازهم دردها خودنمایی می کنند و فرصت یک زندگی آرام را به این عزیز نمی دهند.
زخم های تن سید همه کاری هستند؛ اما آن ها که در ناحیه ی چشم و سر او قرار گرفته اند و صف آرایی کرده اند مدام به او شبیخون می زنند و می خواهند او را به شکست وادارند. هنوز هم سید مقاومت می کند.
دردهایی مقاومت تر از اراده ی سید
بارها پزشکان جسم سید را زیر تیغ جراحی می نشانند و هر بار ناامید تر از قبل، از جنگ زخم ها برمی گردند. معلوم است که این زخم ها پیک وصال سید هستند، تا او را به محضر دوست نبرند. دست از بازی بر نمی دارند.
روز 29/11/63 فرا می رسد. دیگر تن نیمه جان سید حمله را باخته است. این بار تسلیم می شود. او پیروزی جان را برمی گزیند و تن را به دردها می سپارد. سید را در آمبولانس گذاشته اند تا بازهم به بیمارستان ببرند درد عشق که درمان ندارد. این بار پیک ها جان رضا را می گیرند و به سوی قرب پروار می کنند و تن بی جانش را پیش روی پرستاران عاشق جا می گذارند و آن گاه که باران اشک در آن آمبولانس جاری می شود همه در می یابند که سید راهی شده و تا پیشگاه دست، یکسره ره سپرده است. و حالا مجتبی منتظر پدر است و ام البنین نیز در جام جان مادر، پرواز پدر را به شهادت نشسته است. مجتبی بر گونه های پدر بوسه می زند و روی دست بستگان به پرواز در می آید. باران روی گونه ها جاریست . سید رضا در میان چشمه ی اشک ها شست و شو شده و در حریر نگاه های عاشق پیچیده می شود و کنار کوثر شهیدان فیروزاباد در خاک آرام می گیرد که خاک، هم مظهر دلبتگی این انسان است و هم مظهر فروتنی و جایگاه کمال انسان.فروتن مثل خاک، سربلند مثل آسمان