من وقتی چند روز در کربلای 5 با او بودم احساس کردم محمود از زمین خیلی فاصله دارد و به آسمان بسیار نزدیک

تاریخ نگارش توسط آن مرحوم:سه شنبه سوم شعبان 1408 دوم فروردین 1367

باسمه تعالی

امروز روز دوم فروردین و روز سوم شعبان، روز تولد امام حسین علیه السلام است و آن طور که والدین می گویند من در این روز متولد شده ام . من نسبت به این روز، همیشه احساس خاصی دارم که شاید نتوانم آن را بیان کنم و در این مقوله چیزی نمی نویسم. اما آنچه که این روز عید را بر من تلخ نموده است قضیه دیگری است که شاید هرگز از خاطرم محو نشود.
نزدیک ظهر سال گذشته در چنین روزی بود که تازه از جمکران برگشته بودم و وارد منزل شده بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی درب را باز کردم چهره ی دوست داشتنی و به یاد ماندنی پسر خاله عزیزم محمود را دیدم که تازه از جبهه برگشته بود و در سر راه خود به یزد سری هم به ما زده بود.شهید-محمود-برزگری

او می گفت 10تا 15 روز دیگر بیشتر به پایان ماموریت نمانده بود که تقریبا به صورت اجباری همه گردان را مرخصی 7 تا 8 روزه دادند.
او تقریبا دو روزآنجا بود، آن دو روز آن وقت خیلی شیرین بود و واقعا به یاد ماندنی.
به خدا دیدار محمود خستگی را از تنم بیرون می کرد. با دیدنش به یاد خدا می افتادم و همیشه از این که چند لحظه ای در کنارش باشم ، لذت می بردم و افتخار می کردم.
ظهر روز دوم ما و او و آقای موسوی مهمان سیف الله بودیم، بعد از نهار با موتور گازی او را به ترمینال قم که 10تا 12کیلومتر راه هست ، بردم .
در وقت خداحافظی، در یک لحظه ، احساس کردم با او برای همیشه خدا حافظی می کنم.
من وقتی چند روز در کربلای 5 با او بودم احساس کردم محمود از زمین خیلی فاصله دارد و به آسمان بسیار نزدیک. به همین جهت وقتی از جبهه برگشته بودم به پدر و مادرم گفتم محمود را دعا کنید، احساس می کنم خیلی به شهادت نزدیک است و خودم نیز اورا دعا می کردم.
او سوار شد و به میبد رفت 6 ، 7 روز میبد ماند و بعد از آن از آنجا عازم شد.
گذشت و گذشت ، 21 فروردین شد در آن روز و درآن روزها به فکر این بودم که او نزدیک است کارش تمام شود و از جبهه برگردد.
با وجود این که در وقت آخرین دیدار، آن احساس داشتم ولی بعد از آن دیگر به آن فکر نیفتادم . با وجودی که عملیات کربلای 8 صورت گرفته بود و علی القاعده او هم در آن عملیات حضور داشت، من در ذهنم آنجور افکار خطور نمی کرد.
بهرحال 21 فروردین بود و من روزه بودم شب می خواستم افطار کنم ناگاه برادرم آقای موسوی با توجه به این که شب تحصیلی بود وشب قبل هم ایشان آنجا بودند، برای من آمدن او کمی مشکوک بود، مخصوصا وقتی دیدم کمی ناراحت به نظر می رسد بیشتر مشکوک شدم. خواستم علت ناراحتی اش را از زیر زبانش بکشم که خیلی زود او صحبت هائی کرد که من یقین کردم بخاطر موفقیت آمیز نبودن عملیات ناراحت است، اما کم کم …. بدترین خبرها را شنیدم .
جدا نمی توانم و نمی خواهم احساسم را بیان کنم.
و همینطور منتظرم که ………….. و اساله یبلغنی المقام المحمود لکم عندالله .

باز نشر محتوا با ذکر منبع " تارنمای فرهنگی مرحوم یحیی زاده" مجاز می باشد.