سال 76 یک روز فردی به عنوان تحقیق در مورد شیعه به حوزه وارد شد و شروع کرد با اساتید و خود حاج آقای یحیی زاده بحث کردن، بعد از این که نزدیک ظهر شد ناهار رو تو مدرسه موند و گفته بود میخوام برای شیعه شدنم تحقیقاتی انجام بدم حاج آقا من رو مأمور کرد که اول تا آخر به صورت نامحسوس او رو زیر نظر بگیرم.
یه کیف آبی چرمی داشت که خیلی سنگین به نظر می اومد و تو کتابخونه اونو از خودش جدا نمی کرد.
دیدم تو کتابخونه دنبال کتاب الغدیر می گشت، همینجور که داشتم مطالعه می کردم او را هم زیر نظر داشتم یه دونه کاغذ و قلم هم دست گرفته بودم داشتم مشخصاتش یاد داشت می کردم.
نزدیک مغرب و عشا که شد حاج آقا فرمودند به هیج وجه و با هیچ دلیلی اجازه ندیم که این آقا ، شب رو تو حوزه بمونه !
من هم که خیلی آدم رودربایستی داری نیستم گذاشتم کف دستش و گفتم خوش اومدی!
اجباراً اون شب و تو حوزه نموند.ح
فردای اون روز حاج آقا منو صدا زد و فرمود هر چی از مشخصات این آقا یادت هست بگو.
چون کاغذ نوشته ای داشتم شروع کردم برای حاج آقا ، مشخصات رو گفتن: پیراهن چارخونه آبی و سفید، شلوار مشکی که پایین پاشو کمی بالازده، یه دونه ساک چرمی آبی، کفش قیصری قهوه ای و . . . . . .
حدود ده روز بعد یه نامه ای دست حاج آقا دیدم نشانم داد و فرمود من از اول به این آقا مشکوک شدم و به اطلاعات هم خبر دادم، حالا معلوم شده بود که یکی از منافقینی بوده که برای بمب گذاری در بعضی از مراکز تربیت شده. به خواست خدا تو یزد تصادف کرده بود و دستگیر شده بود.
فارغ التحصیل و مدرس حوزه علمیه میبد
باز نشر محتوا با ذکر منبع " تارنمای فرهنگی مرحوم یحیی زاده" مجاز می باشد.